بعضی سالها، سال صِفر آدماند. نه از این جهت که براش مبداء چیزیاند؛ نه. از این جهت که انگار هیچ اتفاقی در طول یک سال در زندگی آدم نمیافته. هیچ چیز قابل اشارهای وجود نداره. ۹۷ سال صفر من بود. ۹۷ شبیه قسمتهایی از سریال بود که نمیشد نباشه اما بودنش و تماشاش لذت نداره. قسمتهایی از سریالها هست که قراره داستان رو جلو ببرند اما مثلا دو سال بعد، هیچ چیزی از اون قسمتها یادت نیست. ۹۷ برای من چنین سالی بود. بخشهایی از شخصیتام، بخشهایی از خودم که شاید این سالها کمتر مورد توجهم بودند برام روشن شد. ۹۷ هرگز چیزی نشد که میخواستم و استرسش بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم اما هرچی که بود بالاخره به آخر رسید.
یکی از اون چیزهایی که امسال بیشتر از همیشه فهمیدم این بود که چهقدر بدقولی آزارم میده. بدقولی به هر نوعی؛ از دیررسیدن به جایی گرفته تا نموندن پای تعهدی که به کسی دادم. بدقولی از معدود چیزهاییه که باعث میشه یک هیولا از درونم بیرون بیاد و تبدیل به موجودی بشم که ممکنه حتی نزدیکترین دوستام رو هم مورد نوازش قرار بدم. عمدتا به نظرم میاد بدقولی ناشی از نوعی تکبره؛ نوعی نگاه بالادستی که فکر میکنه وقتش بیشتر از تو میارزه و یا ناشی از نوعی بیتوجهی به زمانه طوری که انگار همیشه وقت هست. میفهمم که گاهی اتفاقات از کنترل ما خارجاند و یا پیشآمدهایی وجود دارند که برنامهریزیهای ما رو به هم میزنند. در عین حال همیشه برام آدمها به اندازهای اعتبار دارند و میتونند برای بدقولی و چیزهای دیگه خرجش کنند. آدم عاقل اعتبارش رو سر جای درستش خرج میکنه. در هر حال از دید من بدقولی یکی از توهینآمیزترین رفتارهای بشره. بدقول نباشید.
ظاهرا من آدم سختگیریام. سخت میگیری» از اون جملههاست که تا به حال بارها و بارها بهم گفتند. البته که سختگیری چیزی نیست که ازش ناراحت باشم اما چیز دیگهای که فهمیدم این بود که برای بسیاری از آدمها و اتفاقات، بیشتر از اون چیزی که میارزند نگرانم. فلذا با شعار گور پدر این آدمها و اتفاقات»، سعی میکنم امسال کمی شل کنم و این موجودات رو به حال خودشون رها کنم. اگر بتونم.
خیلی زودتر از چیزی که توقع داشتم بیخوابی سراغم اومده. شبها نمیتونم درست بخوابم، صبحها گیجم و محتاج خواب. نه توان و انرژی کاری رو دارم و نه اصلا میتونم به کارهام برسم. بعید میدونم اینطوری خیلی بتونم ادامه بدم. باید چارهای پیدا کنم.
داشتم نگاهی به آمار بلاگ و بازدیدهاش میانداختم، دیدم به طور متوسط هر روز، بلاگ چندنفری بازدیدکننده داره و این اصلا چیزی نیست که من توقعش رو داشته باشم. این وسط یا داره آمارسازی اتفاق میافته (که بعیده) و یا واقعا در هر روز، چند نفری به اینجا سر میزنند. اینجا رو دوست دارم و واقعا دوست دارم خیلی بیشتر از این بنویسم. در هر حال اگر مخاطب اینجا هستید و نظری دارید، بدونید همیشه اینجا یک جفت گوش برای شنیدن هست.
در نهایت امیدوارم سال خوبی داشته باشید. خوش و سلامت باشید و بتونید از این به اصطلاح زندگی لذت ببرید.
یادم نیست اسم The Leftovers
Lost
است و دوم اینکه موسیقی کار را آهنگساز
مشهور آلمانی، یعنی Max Richter
از لاست گفتم و به نظرم نمیشود از لفتآورز گفت و از لاست یادی نکرد. لاست دربارهی مسافران یک هواپیما بود که از سقوط هواپیما در جزیره جان سالم به در بردهاند. اگر لاست را قصهی آن دو درصد گمشده بدانیم، لفتآورز قصهی آن ۹۸ درصد باقیمانده است. لفتآورز قرار است نشانمان دهد به موازات آن دو درصد گمشده، آن ۹۸ درصد باقیمانده چه رنجهایی میکشند. لفتآورز قصهی اندوه است و رنج؛ قصهی فقدان و غمهای آن است. داستان گوشهای در نیویورک را نشان میدهد اما خیلی خوب، این گوشه مشتی نمونهی خروار است. همین یک تکه از جهان آنقدر درست و دقیق روایت میشود که انگاری همهجای دیگر نیز کم و بیش همین روال برقرار است. داستان سریال از روی
کتابی با همین نام اقتباس شده است.
وقتی کتاب مسخ کافکا را خواندم، همزمان که از خواندن روایت بینظیر کافکا لذت میبردم، منتظر بودم ببینم در پایان آیا کافکا توضیح میدهد چرا چنین بلایی سر سامسا آمده است یا خیر. کتاب تمام شد اما مستقیما خبری از توضیح دلیل آن اتفاق نبود. فهمیدم وقتی میشود کتاب را صرف روایت آنچه پس از واقعه رخ میدهد کرد چرا باید خود را معطل گرهگشایی آن اتفاق نگه داشت؟ برای کافکا نه خود آن اتفاق بلکه بعد از آن است که مهم است؛ همین قاعده برای باقیماندگان نیز صدق میکند. باقیماندگان نمیخواهد توضیح دهد چرا دو درصد جمعیت جهان گم شدهاند چرا که مسئلهی آن اصلا دلیل گمشدن آنها نیست. باقیماندگان میخواهد نشان دهد زندگی پس از چنین اتفاقی چگونه است. مردم پس از یک حادثهی جمعی که تمام کرهی زمین را تحت تاثیر قرار داده است چگونه رفتار میکنند و یا رفتار آنها چه تغییری میکند.
باقیماندگان در ۲۸ قسمتش به چیزهای زیادی میپردازد. به فرقهسازی، به مذهب، به رنج از دست دادن و در یک کلام به مرگ و زندگی. باقیماندگان نشان میدهد چگونه پس از یک حادثهی هولناک، همهی کسانی که شاید به مذاهب موجود در اطراف خود بیتوجهاند، برای خود فرقه میسازند و مذهب درست میکنند. شاید از این راه میخواهد بگوید آنچه امروز ما از آن به عنوان فرقه و مذهب یاد میکنیم، نتیجهی افتادن یک اتفاق هولناک در گذشته است و نه بیشتر. در سریال مفهوم مذهب (به معنای عام آن) همواره وجود دارد و همواره مستقیم و غیرمستقیم به آن اشاره میشود و اتفاقا بعضی از بهترین قسمتها و سکانسهای سریال مربوط به زمانهایی است که پای مذهب در میان است. همچنین باقیماندگان همواره به خرافه اشاره دارد. حتی روند کلی سریال طوری است که گاهی میشود گفت خرافه را ترویج هم میکند اما در حقیقت اینطور نیست. پایان راه گاروی پدر به خوبی نشان میدهد نحوهی مواجههی سریال با خرافه چگونه است. در این میان اما بخش اصلی داستان یعنی پرداختن به غم فقدان درخشانتر از دیگر بخشهای آن است. عزیمت ناگهانی» آنقدر اتفاق مهمی است که همهی مردم را تحت تاثیر قرار داده است؛ چه آنهایی که تمام خانوادهشان را از دست دادهاند، چه آنهایی که تنها یک نفر را از دست دادهاند و چه حتی آنهایی که کسی را از دست ندادهاند. اینکه تا این اندازه بتوان به رنج از دست دادن نزدیک شد و غم آن را توصیف کرد، کار آسانی نیست که نویسندگان سریال تا حد زیادی از پس آن برآمدهاند. به علاوه داستان را طور دیگری نیز میشود دید. اگر بپذیریم خانوادهای در طرف ۹۸ درصد تنها یک عضوش را از دست داده، آن عضو در طرف دو درصد، تنها است. بنابراین اگرچه آن خانواده از فقدان آن نفر رنج میبرد اما این رنج هرگز قابل مقایسه با رنج فرد گمشده نیست. همین داستان برای فردی که همهی خانوادهاش را از دست داده نیز صادق است؛ اگرچه آن یک نفر در طرف ۹۸ درصد باقیمانده، تنها است اما در طرف دو درصد، بقیهی خانوادهاش زندگی بهتری دارند.
یکی از خوبیهای باقیماندگان این است که تا حد زیادی اشتباهات لاست را تکرار نمیکند. قصهی لاست آنقدر بسط پیدا کرده بود که جمع و جور کردنش کار بسیار سختی بود. علاوه بر این، لاست کاراکترهای بسیاری داشت. پرداختن به تمام کاراکترها بدون آنکه روایت یکی ناتمام و ناقص بماند کار بسیار مشکلی بود. باقیماندگان در بسط قصه محتاطتر و عاقلانهتر عمل میکند و تعداد کمتر کاراکترهای آن، این اجازه را به قصه میدهد که به همهی آنها به اندازهی نیاز بپردازد. کل داستان باقیماندگان حول زندگی چهار پنج خانواده میگذرد و البته برای هر کدام از اعضای خانواده، به اندازهای که نیاز است وقت گذاشته میشود.
با این همه اما باقیماندگان بدون ایراد نیست. اگرچه در تمام ۲۸ قسمت کم و بیش داستانی دربارهی رنج از دست دادن باقی میماند اما از فصل اول به بعد، برای نمایش این رنج خط داستانی تغییر میکند. این تغییر ااما چیز بدی نیست اما اگر به روایت فصل اول عادت دارید، ممکن است در فصلهای بعد کمی جا بخورید. دیگر اینکه باقیماندگان از آن دسته سریالهایی نیست که داستان راه خودش را برود و به قولی دست نویسنده در آن معلوم نباشد؛ در بخشهایی از سریال خطوط داستان طوری پیش میروند که شما به وضوح اثر نویسنده را بر سریال میبینید و این اثر کاملا مشهود است. اثری که در مواردی معدود، آزاردهنده میشود. این یکی از مشکلات لاست هم بود که در اینجا هم به قوت خود باقی است.
آخر اینکه باقیماندگان سریال قدرندیده و مهجوری است. در هیاهوی سریالهایی مانند Game of
Thrones Westworld
در کتاب در برابر استبداد: بیست درس از قرن بیستم»، تیموتی اسنایدر از بیست راهی میگوید که به وسیله آنها میتوان بر استبداد غلبه کرد و یا از شکلگیری آن جلوگیری نمود. برای هر کدام از بیست راه هم یک یا چند فکت تاریخی از قرن بیستم میآورد تا سعی کند گفتههایش مستند بر اتفاقات واقعی باشد. ماجرای عادل فردوسیپور و واکنشهای بعد از آن بهترین بهانه است تا دو مورد از آن بیست مورد را یادآوری کنم و البته ربط آنها را به این ماجرا توضیح دهم.
محمدرضا ، مجری صداوسیما در اینستاگرام خود نوشته
است:افتخار داشتم به گروه خوب و حرفه ای مسابقه #ستاره_ساز اضافه بشم.از زحمات
محمدحسین میثاقی عزیز تشکر می کنم و براش در عرصه جدید و برنامه فوتبال برتر آرزوی
موفیقت دارم.ما مدیون تلویزیون هستیم و با افتخار به قوانین و چارچوبهای سازمان
احترام می گذاریم.» بله؛ به همین سادگی، استدلال ابلهانهی چون قانون میگوید» را
تکرار میکند و به همین سادگی به نظرش میرسد که چون قانون چیزی را میگوید، پس
حتما باید به آن گوش کند. انگار ما تعدادی ربات فرمانبرداریم و هرکه هرچه بگوید،
باید سر خم کنیم و بله قربان بگوییم. چارچوبهای سازمان» قرار است برای امثال
حکم کتاب خدا را داشته باشند و انگار که اصلا نمیشود از قوانین ابلهانهای
که او را مانند حیوانی که در گردنش افسار انداختهشده میبیند سرپیچی کند. به نظرم
دوگانهی مظلوم-ظالم به اندازهی کافی وضع فعلی ما و البته وضع تاریخ بشر را نشان
نمیدهد. همواره میان مظلوم و ظالم، آدمهای عملهی ظلمی» قرار داشتهاند که ژست
مظلوم را گرفتهاند و جلوی ظالم سر خم کردهاند. هیچ ظالمی بدون عملههایش که به
اندک نانی راضیاند نمیتواند و نتوانسته است کارش را پیش ببرد. امثال و میثاقی،
عملههای ظلماند
اسنایدر در همان درس اولش مینویسد:در اطاعت پیشدستی نکنید. بیشتر
قدرتی که در اختیار اقتدارگرایی قرار میگیرد داوطلبانه به آن داده شده است. در چنین
زمانهایی افراد پیشاپیش به این فکر میکنند که حکومتِ سرکوبگرتر چه خواهد خواست و
بعد بدون این که آن چیز از آنها خواسته شده باشد آن را در اختیار حکومت میگذارند.
شهروندی که چنین رفتاری را در پیش گرفته است در واقع به قدرت میآموزد که با وی چهها
میتواند بکند.» و بعد چند مثال تاریخی میآورد. از جمله:در اوایل
سال ۱۹۳۸ آدلف هیتلر، که تا آن زمان دیگر
قدرت را در آلمان در دست گرفته بود، تهدید میکرد که کشور همسایه، یعنی اتریش را
اشغال و ضمیمه خاک آلمان خواهد کرد. پس از قبول شکست از سوی صدراعظم اتریش، این
اطاعت پیشدستانه
اتریشیها بود که سرنوشت یهودیان اتریش را رقم زد.» و همچنین میگوید:در سال ۱۹۴۱ که آلمان به اتحاد جماهیر شوروی حمله
کرد، اس.اس
دست به کار شد و بدون این که دستوری رسیده باشد روشهای کشتار جمعی را به کار بست.
آنها حدس زده بودند که مقامات مافوقشان چه میخواهند و بعد نشان دادند که چه کار
میتوان کرد. آنها پا را بسیار بیشتر از گلیمی که هیتلر در نظر داشت دراز کردند.»
و در پایان به آزمایش مشهور میلگرام اشاره میکند. تا پیش از اینکه پست اخیرش
را بگذارد عدهای رفتار او و میثاقی را به غم نان و گرفتاری ربط میدادند
اسنایدر همچنین در درس هشتم خود مینویسد:ایستادگی کنید. بالأخره یک نفر باید ایستادگی کند. پیرویکردن آسان است. این که حرف متفاوتی بزنید یا کار متفاوتی کنید شاید عجیب به نظر برسد ولی برای رسیدن به آزادی باید این معذببودن را به جان بخرید. رزا پارکس را به یاد آورید. به محض این که برخاستید و متفاوت عمل کردید، طلسم وضع موجود میشکند و دیگران دنبالهرو راه شما خواهند شد.» و بعد به چرچیل اشاره میکند و اینکه چگونه پافشاری او بر ادامهی جنگ با آلمان نازی، به پیروزی او و متحدانش در جنگ منجر میشود. چرچیل حتی با اینکه احتمال میداد هیتلر با او و بریتانیا کاری نداشته باشد هم بر ادامه جنگ پافشاری میکرد و به فرانسویها میگفت:هر کاری که بکنید، ما خواهیم جنگید و خواهیم جنگید و خواهیم جنگید.» عادل فردوسیپور به همه ما نشان داد چگونه میشود ایستادگی کرد و بهای سنگین آن را هم پرداخت. فردوسیپور بیکار شد و برنامهای که بیست سال برای آن زحمت کشیده بود را تعطیل کردند اما بالاخره یک نفر ایستادگی کرد.»
پینوشت ۱: کتاب فوق را نشر گمان چاپ کرده است. نسخه الکترونیکی آن
هم در طاقچه در دسترس است.
پینوشت ۲: آزمایش میلگرام
که در متن به آن اشاره شد، نام آزمایش معروفی است که در سال ۱۹۶۱ توسط استنلی میلگرام، روانشناس آمریکایی برای بررسی
انگیزههای مسببان هلوکاست و رفتارهای نازیها طراحی و اجرا شد. برای اطلاع از جزئیات
این آزمایش میتوانید به ویکیپدیا
مراجعه کنید.
پینوشت ۳: رُزا پارکس،
زن سیاهپوست و فعال جنبش مدنی آمریکا بود. شهرت او به این دلیل است که در یکم
دسامبر ۱۹۵۵، حاضر نشد
صندلی خود را در اتوبوس به یک مرد سفیدپوست بدهد و در نتیجه آن، بازداشت و جریمه
شد. این اتفاق به تحریم حمل و نقل عمومی توسط سیاهپوستان منجر شد و اعتراضات علیه
تبعیض نژادی را شدت بخشید. اعتراضاتی که سازماندهی آنها را مارتین لوتر کینگ بر
عهده داشت. برای اطلاعات بیشتر میتوانید به ویکیپدیا
مراجعه کنید.
یک: درباره Leave No Trace
قصه دربارهی دختری است که با پدرش درون یک پارک جنگلی زندگی میکند. کل فیلم دربارهی رابطهی دختر و پدرش است و اینکه زیست جداگانه از از آدمها چه تبعاتی برای آنها دارد. اگر فیلم
جاده» را دیده باشید و یا بازی
آخرینِ ما» را بشناسید، احتمالا ایدههایی دربارهی این فیلم خواهید داشت. اگرچه داستان این فیلم در آخرامان روایت نمیشود اما همچنان به روایت داستانهای جاده و آخرین ما نزدیک است. فیلم به لحاظ بصری جذاب است چراکه بخش عمدهی آن در جنگل و طبیعت بکر فیلمبرداری شده است. رابطهی دختر و پدر تا حدی خوب از آب درآمده است و در مجموع فیلم ارزش دیدن را دارد. بعضی آدمها بیآنکه بدانند چرا، نمیتوانند یک جا بمانند و آرامششان در رفتنِ مدام است.
هیچ ردی بهجا نگذار» درباره این نوع آدمهاست.
موسیقی پایانی فیلم هم این را میگوید:
I know you must go
And I think I know why
But I don't know why
دو: درباره Children of Men
اگر روزی برسد که بشر نتواند تولیدمثل کند چه اتفاقی میافتد؟ Children of Men Roma Gravity
سه: درباره Vice
داستان Vice
جوزف نای در کتاب آ
یا
قرن آمریکا به پایان رسیده است؟» میگوید آمریکا چیزی دارد که
هیچ کشور دیگری در جهان به این اندازه ندارد
و آن قدرت نرمش است. نای میگوید آمریکا حتی وقتی به عراق و افغانستان حمله میکند
و به لحاظ نظامی (قدرت سخت) در وضعیت بدی قرار میگیرد، قدرت نرمش (مثلا هالیوود)
همچنان کفه را به سودش سنگین نگه میدارد. Vice در واقع در پسزمینه به چنین چیزی نیز اشاره دارد. دیدن Vice از
این نظر که بازیهای دولت آمریکا درباره جنگ عراق و افغانستان را بازگو میکند و
از این نظر که برخی از این بازیها امروز درباره ما هم در جریاناند مفید و بلکه لازم است. کارگردان این فیلم پیشتر Big Short
چهار: درباره A Private War
داستان فیلم دربارهی
مری کالوین، خبرنگار جنگ است. فیلم به جنگهایی که او به عنوان خبرنگار در آنها شرکت کرده اشاره دارد و البته هدف اصلی، پرداختن به جنگ سوریه و اتفاقات شهر حمص است. فیلم تلاش کرده تا به زندگی خبرنگاران جنگ نزدیک شده و مشکلات آنها را بازگو کند. مشکلاتی از قبیل اختلالات روانی، شکست در رابطه و چیزهایی از این دست.
A Private War همان مشکلات ذکرشده در مورد فیلم Vice به عنوان یک فیلم بیوگرافی را دارد اما در عین حال همچنان دیدنش خالی از لطف نیست. بماند که نمیتوان گفت به لحاظ ی، تا چه اندازه ادعاهایش درست است.
آقای میم هر روز صبح دوش میگیره تا کثافت خوابهایی که دیده رو از تنش تمیز کنه. قطرهقطرهی آبی که از تنش پایین میریزه، بوی کثافت و تعفن میده. انگار که تو خواب، با خوک کشتی گرفته باشه. صبحها طوری بلند میشه که انگار دیشبش، با صد نفر دعوا کرده. اما آقای میم به خودش قول داده بود دیگه دعوا نکنه. انگشت وسط دست راستش، هنوز از آخرین دعوایی که کرده درد میکنه. دیگه مثل قدیم نیست. دیگه زورش به هیچی و هیچکس نمیرسه.
آقای میم، هر روز صبح دوش میگیره تا خونی که از دعوای دیشب روی تنش مونده رو تمیز کنه. دعوایی که با پدرش، با رفیقش، با رانندهای که پیچیده جلوش، با مردی که کنارش تو اتوبوس نشسته، با زنی که ازش سوءاستفاده کرده، با کسی که تو خیابون سرش داد کشیده، با اونی که بدقولی کرده و با همه، با همه آدمها و اشیاء کرده. آقای میم قول داده بود دیگه دعوا نکنه اما مگر آدمیزاد میتونه تو خواب هم قولهاش رو نگه داره؟
آقای میم هر روز صبح دوش میگیره. هر قطرهی آب که از تنش سر میخوره و روی زمین میافته کثافت و خون و اشکه. آقای میم قول داده بود دیگه دعوا نکنه، آقای میم نباید گریه میکرد چون مرد که گریه نمیکنه. آقای میم حالا مونده بود چطوری باید تمام این چیزها رو سر و سامون بده. آقای میم رو نصیحت میکنند. بهش میگن خودش رو جمعوجور کنه و اون همیشه متعجب به این پرتوپلاها گوش میکنه. با خودش میگه این ابلهها چطور فکر میکنند من میتونم خودم رو جمعوجور کنم؟ من فقط بلدم برینم به زندگیم. جز این، دیگه چی از دستم میاد؟
آقای میم هر روز صبح دوش میگیره اما مگر چهقدر آب برای شستن این همه کثافت و خون و اشک وجود داره؟ اون هم تو این شهر که سالهاست همه میگن درگیر خشکسالیه.
حرفهای دیروز آذری جهرمی در مجلس بازخورد زیادی در شبکههای اجتماعی و تلگرام داشته است. بخش زیادی از واکنشها، واکنشهای مثبت به حرفهای اوست و اینکه از او بابت اینکه به مختلشدن زندگی مردم» از طریق بستن تمام ها تن نداده است حمایت کردهاند. همچنین از اینکه او از تجارت چندصدمیلیاردی فروش ها پردهبرداری کرده ابراز خوشحالی کردهاند. از دید من اما بخش اصلی حرفهای آذری جهرمی، بخش کمتردیدهشدهی آن است و اتفاقا آن بخش، جایی است که امکان هیچ دفاعی از او باقی نمیگذارد. این نوشته قرار است به این بخش بپردازد.
آذری جهرمی گفتهاست: . ما بارها گفتیم اینو (سطح دسترسی) طبقهبندی کنیم، در جلسات مختلف گفتیم سطح سیستم برای پزشک، برای استاد دانشگاه، برای دانشجو و برای خبرنگار، نمیشود با سطح یک کودک ۸ساله، ۹ساله برابر باشد.» مشکل دقیقا از همینجا آغاز میشود. این جمله یک مغالطه و یک فریب بزرگ در خود دارد. قراردادن استاد دانشگاه در برابر یک کودک ۸ساله، دوگانهسازی از اساس غلطی است که البته آذری جهرمی میداند چرا آن را انجام میدهد. چرا وقتی صحبت از سطح دسترسی میشود یک کودک ۸ساله را در برابر استاد دانشگاه قرار دهیم؟ چرا یک راننده تاکسی، یک سبزیفروش و یا اصلا یک آدم بیکار را در برابر استاد دانشگاه قرار ندهیم؟ اصلا چرا برای استفاده از اینترنت باید مردم را در برابر هم دستهبندی کنیم؟ اگر قرار باشد سطح دسترسی تعریف کنیم، دیگر مسئله فقط محدود به سن نخواهد بود و شغل افراد و بسیاری دیگر از پارامترها هم در آن دخیل خواهد شد. ایدهی جداسازی مردم از هم و تعیین سطح دسترسی برای آنها ایدهی بسیار خطرناکی است. تقسیم مردم به دستههای مختلفی که از دید حکومت میتوانند از امکانات مختلفی استفاده کنند، صرفنظر از ویژگیهای روانشناسانه و تبعات اجتماعیاش، شبیه به نوعی تقسیمبندی فاشیستی است که انسانها را در دستههای مختلف میبیند. اینترنت در قرن حاضر، یک حق عمومی برای تمامی شهروندان یک کشور است و هیچ قانونی نباید این حق را از آنها سلب کند. ایجاد سطوح دسترسی مختلف به اینترنت مانند این است که بگوییم فقط ورزشکاران حق دارند از کربوهیدرات به مقدار زیاد استفاده کنند چراکه تنها آنها سوختوساز لازم را دارند و مثلا کارمندان بانک حق ندارند پیتزا بخورند چراکه تحرک آنها کم است و خوردن پیتزا موجب چاقی آنها میشود. اگر این جملات به نظرتان ابلهانه است، باید بدانید ایجاد سطح دسترسی برای اینترنت هم چنین وضعیتی دارد. همچنین اگر از دید شما مقایسهی غذا با اینترنت مقایسهی غلطی است، کافی است تصور کنید اینترنت کاملا قطع شود و یک هفته هیچ نوع دسترسیای به اینترنت وجود نداشته باشد. تقریبا هیچکدام از امور روزمرهی شما بدون اینترنت قابل انجام نخواهد بود.
تقریبا تمام کسانی که از هر نوع فیلترینگی دفاع میکنند، یک استدلال مشابه دارند: اینترنت برای کودکان امن نیست.» این البته جملهی درستی است اما راهحل آن فیلترینگ گسترده نیست. خیابانها هم برای کودکان امن نیست؛ چرا آنها را نمیبندیم؟ بسیاری از محیطهای غیرفیزیکی مانند سیستمعامل ویندوز و اندروید و وبسایتهایی مانند یوتیوب امکاناتی مانند Kid Mode و Parental Control دارند که به والدین کودکان اجازه میدهند دسترسی آنها را به بخشهای مختلف کنترل و محدود کنند. آنتیویروسهای مختلف مانند Kaspersky نیز حالتی بهنام Parental Control دارند که به والدین این امکان را میدهند تا استفادهی کودکان خود از سیستمعامل و اینترنت را کنترل و پایش کنند. حکومتی که پس از ۴۰ سال تازه به فکر افتاده قانون ردهبندی سنی فیلم را وضع و اجرا کند، قانونی برای جلوگیری از ازدواج کودکان ندارد و حتی از آن دفاع هم میکند و در مدارسش هر پرتوپلایی را به کودکان آموزش میدهد، نمیتواند پرچم دفاع از حقوق کودکان را در دست بگیرد چراکه اصلا مفهومی بهنام حقوق کودک را نمیفهمد. پس هرگاه برای دفاع از فیلترینگ به کودکان متوسل شدند، بدانید مسئله از جای دیگری آب میخورد و اصلا بهکودکان مربوط نمیشود. حکومت اگر واقعا نگران حقوق کودکان است، بهتر است آموزش را جدی بگیرد و والدین را از امکانات مختلفی که همین الآن هم برای استفادهی درست کودکانشان از اینترنت دارند آگاه کند. حتی میتوانیم بگوییم فیلترینگ برای خود کودکان هم مضر است چراکه روی کیفیت زندگی والدین آنها تاثیر میگذارد و کیفیت زندگی هر کودکی بدون شک از زندگی والدین او تاثیر میپذیرد.
من تقریبا مطمئنم حکومت ایدهآلی که بسیاری از مسئولان جمهوریاسلامی در سر دارند، چیزی شبیه به حکومت فعلی چین است. چین ماهوارهی خودش را دارد، سیستم پرداخت خودش را دارد، پیامرسان خودش را دارد و حتی موتور جستوجوی خودش را هم دارد. مفهوم جعلی خودکفایی در ذهن مسئولان حکومت ما بسیار مشابه وضعیتی است که چین امروز دارد. در این بین اما هرگز از یک نکته چیزی گفته نمیشود. چین امروز تمامی شهروندانش را در تمامی شئونات و بخشهای زندگیشان کنترل میکند. تمامی رفتارهای اجتماعی مردم چین، پیامهایشان در پیامرسان ویچت (که اصلیترین بازوی سرکوب مردم در دست دولت چین است)، تراکنشهای مالیشان و حتی اینکه پشت چراغ قرمز میایستند و یا از آن عبور میکنند توسط دولت چین پایش میشود. تمامی رفتارهای مردم در طول روز منجر به کسب امتیاز توسط آنها میشود و این امتیازات آنها را رتبهبندی» میکند. این رتبهبندی باعث میشود سطح دسترسی» شهروندان به خدمات عمومی تغییر کند و مثلا اگر یک مرد چینی از چراغ قرمز عبور کرده باشد، امتیاز او کاهش مییابد و نمیتواند برای مسافرت بلیت هواپیما بخرد. این ایده در قسمت Nosedive سریال Black Mirror مطرح شد و شاید نویسندهی آن فکرش را هم نمیکرد ایدهی تخیلی او، روزی به واقعیت مسلم زندگی مردم یک کشور تبدیل شود. بنابراین اگر از تعیین سطح دسترسی برای مردم دفاع میکنید، خوب است وضعیت ترسناک چین امروز را هم مدنظر داشته باشید.
حدود دو سال پیش که آذری جهرمی بهعنوان وزیر معرفی شد، دو نکتهی مثبت دربارهی او ذکر میکردند. اول اینکه جوان است و دوم اینکه از مسائل فنی سردرمیآورد. این فهمیدن مسائل فنی ظاهرا امروز باعث ایجاد مکافاتهای بزرگتری شده است و انگار باید آرزو کنیم دوباره وزیری داشته باشیم که فرق مگابایت و مگاهرتز را نمیفهمد. خوب است بپرسیم حکومت چگونه میخواهد استفاده از اینترنت را برای اقشار مختلف طبقهبندی کند؟ این کار نیازمند این است که شما به عنوان یک شهروند یک پروفایل کاربری نزد حکومت داشته باشید و موقع دریافت اینترنت از آن استفاده کنید. بنابراین یک نفر بهعنوان پزشک میتواند اینترنتی متفاوت از یک آدم بیکار داشته باشد چراکه از دید حکومت، آن آدم بیکار حق استفاده از بسیاری از سایتها و خدمات را ندارد. بهتر است جلوی این ایده را همین الآن بگیریم پیش از آنکه همهی ما برای حکومت تبدیل به تعدادی ربات با پروفایلهای کاربری متفاوت شویم.
جوکر دربارهی بندبازی است. دربارهی تعادل است. آرتور فلک در تمام فیلم تلاش میکند از روی بند سقوط نکند، تکانهها را تحمل کند و روی بند باقی بماند. هر بار تکانهی قویتری را تحمل میکند و هر بار به سقوط نزدیکتر میشود. سقوط او اما صرفا سقوط یک آدم روانپریش نیست. سقوط او، ریختن دیوارهای یک صلح پوشالی است. صلحی که منتظر یک ضربهی کوچک است، منتظر برداشتن تنها یک آجر دیگر از زیر دیوار است و جوکر آن آجر را برمیدارد. مهمتر آنکه جوکر در این راه تنها نیست. جامعهای که در تمام روزها علیه او بوده، پس از سقوط او از روی بند رهبریاش را میپذیرد. جامعهی جوکر، رهبری را میخواهد که تا حد خودش سقوط کرده باشد. جوکر سطح جدیدی از جنون را به جامعهاش معرفی میکند و جامعه با کمال میل آن را میپذیرد.
جوکر در میان کاراکترهای منفی جهان دیسی و مارول استثناست. جوکر هیچ توانایی ویژهای ندارد. نمیتواند پرواز کند، مشت آهنین ندارد، کوچک و بزرگ نمیشود و اندامش عادی است. همین نکته باعث میشود او را بیشتر از هر کاراکتر منفی دیگری در جهان ابرقهرمانها بفهمیم. خندههای واکین فینیکس، خندههایی که از سر شادی نیستند و نتیجهی بیماریاند آنقدر غمانگیز و البته ملموساند که با دیدنش هر بار از خود میپرسید چهقدر تا تبدیلشدن به چنین چیزی فاصله دارید. تفاوت اصلی جوکر با تمامی بدمنهای دیسی و مارول این است که او در سطحی از سیاهی قدم میزند که هیچکس توانایی نزدیکشدن به آن را هم ندارد. او بدمنی است که قدرت شخصی نمیخواهد، نمیخواهد جهان را تصاحب کند. او تنها میخواهد سقوط جامعهاش را ببیند. میخواهد جامعهاش را تا سطح خودش و بلکه بیشتر پایین بکشد. جوکر چیزی ندارد که از دست بدهد و همین نکته او را ترسناک و البته شکستناپذیر میکند.
در جایی از فیلم، توماس وین که برای شهردارشدن در آرکامسیتی تلاش میکند مخالفانش را دلقک» خطاب میکند. جامعه اما با رویکردی عجیب، این برچسب را میپذیرد و دلقک میشود. حالا توماس وین با سیل عظیمی از دلقکها مواجه است. این برچسبها که برای ما هم بسیار آشناست به بالاسریها کمک میکند حواس دیگران از اصل ماجرا پرت شود. تقلیل آنچه مردم هستند به آنچه برچسبها میگوید اصلیترین کارکرد این برچسبهاست. بالاسریها اما از یک چیز غافلاند. از اینکه چه میشود اگر جامعه روزی آن برچسب را بپذیرد؟ جامعهای که چیزی برای از دستدادن ندارد چرا باید از این کار هراس داشته باشد؟ در این صورت بالاسریها با سیل عظیمی از همان برچسبخوردگانی مواجه میشوند که چیزی برای از دستدادن ندارند. خب؛ چه چیزی میتواند از این ترسناکتر باشد؟
و اما نمیشود از جوکر صحبت کرد و از بازی واکین فینیکس نگفت. واکین فینیکس مقطع زمانی از جوکر را بازی میکند که هیچکس تا به حال آن را تجربه نکرده است. هرآنچه تا به حال از جوکر دیدهایم، مربوط به جوکر بدمن است. واکین فینیکس اولین بار است که نقش جوکر را پیش از آنکه تبدیل به بدمن بزرگ شهر آرکام شود بازی میکند. این یعنی کاراکتری که قرار است بازیاش کند مرجع مشخصی ندارد. نگاه به دیوانهبازیهای جوکر هیث لجر و تقلید آنها (کاری که جرد لتو تلاش کرد انجامش دهد و به بدترین شکل در آن شکست خورد) شاید راهی برای بازیکردن جوکر باشد اما واکین فینیکس جوکر خودش را بازی میکند و موفق میشود آن را از زیر سایهی هیث لجر بیرون بکشد. جنس خندههای او، کاملا متفاوت از خندههای هیث لجر است اما او موفق میشود خندهی خودش را خلق کند. حالا ما دو جوکر داریم که به لحاظ زمانی یکدیگر را کامل میکنند؛ جوکر هیث لجر و جوکر واکین فینیکس. هیث لجر به شخصیت جوکر افزود اما بخشی از جوکر او در چارچوب فیلمنامهی نولان تبدیل به آن کاراکتر بهیادماندنی شد. جوکر واکین فینیکس اما نه تنها به جوکر چیزی میافزاید، بلکه فیلم را هم به سطح دیگری میبرد. در تمام مدت فیلم، شما آنقدر جذب بازی او میشوید که در جاهایی کموکاستیهای فیلم را هم نادیده بگیرید. واکین فینیکس حالا شانه به شانهی هیث لجر، جوکر را مال خود میکند و البته گاهی چندقدمی از او پیش میافتد
آخر اینکه جوکر دربارهی بندبازی است، دربارهی تعادل است اما دیوانگی مانند جاذبه است و تمام آنچه نیاز دارد یک هل کوچک است.»
درباره این سایت